روایت شده است وقتى که جناب سلمان(ره) از جانب امیرالمومنین علی علیه السلام به حکومت مداین مامور گردید و عازم مدائن شد، آن عالى مقام با کاروانى همراه شد و به درازگوشى سوار شده بود به منزل مى رفتند.
و قانون آن جناب بود که یک فرسخ راه را سوار الاغ می شد و یک فرسخ راه را پیاده مى رفت تا آن حیوان هم اذیت نشود و در میان اهل قافله قانونِ مراعات احوال حیوانِ مرکوب آن جناب معروف و معلوم شده بود.
افراد باهوش از همه چیز و همه کس یاد می گیرند، افراد معمولی از تجربیات شون یاد می گیرند و افراد احمق از قبل جواب تمام سوالات رو دارند
در منزلى از منازل که نوبت سوار شدن بر الاغ بود، آن جناب سوار شده و به قدر نیم فرسخ راه رفته بود که ناگاه اهل قافله دیدند آن جناب از الاغ مرکوب خود پیاده شد و خود را به زمین انداخت و زمین را به آغوش کشید و مانند ابر بهارى زار زار می گریست. اهل قافله متعجب شدند و به سوى ایشان متوجه شدند.
ناگاه دیدند بعد از زمانى از زمین، گریان و نالان برخاست و چند قدم راه رفت، باز خود را به زمین افکند و صداى گریه و ناله بلند کرد. مدتی با شدت گریست. بعد از آن قدرى رفته و باز خود را به زمین افکند و با شدت تمام صیحه و ضجّه زده و مانند زنی که فرزندش مرده، مى گریست و مى نالید. تا این که براى اهل قافله معلوم شد که آن زمین، زمین کربلا (نینوا) است.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.