در دوران پیامبری حضرت ابراهیم(ع) مردی به نام ماریا کنار دریا زندگى مى کرد. او منظره هاى زیبا و قشنگ دریا و دشت سرسبز، گیاهان، شکوفه ها، گلهاى قشنگ و شاداب و مرغان و پرندگان رنگارنگ و ترانه دلنواز آنها، غروب خورشید و شب مهتابى و ستارگان چشمک زن و خیلى چیزهاى دیگر را مى دید که همه با نظم، زیبایى و قشنگى مخصوصى، هر کدام در جاى خود به زندگى ادامه مى دهند.
با خود مى گفت: اینها همه نشانه وجود خالق و خداى بزرگ است، اوست که چنین منظره هاى شاد و باصفا را پدید آورده و اوست که این نظم و هماهنگى را آفریده، اوست که ماه و خورشید و کوه و دشت و دریا و پرندگان و آهوهاى قشنگ را خلق کرده است.
در واقع ماریا به دور از اجتماع آن روزگار و فقط با فکر آزاد و باز خود، پى برد که خداوند بزرگ، این جهان را آفریده و باید به سوى او رفت و بندگى او کرد.
از آن پس ماریا دل از دنیا کنده و لباس مویین مى پوشید و همواره در یاد خدا بود، و ستایش و سپاس او مى کرد، و همچون عاشق دلداده، با همه وجود به عبادت خدا مشغول بود و چنان شیفته خدا شده بود که همواره در یاد خدا بود و عاشقانه خدا را پرستش مى کرد. ماریا زندگى را سالها به این ترتیب گذراند تا به مرور سالخورده شد، اما دلى شاد و جوان داشت.
*****
ماریا، روزى در حال گردش، جوان زیبایى را دید که چندین گاو و گوسفند را در بیابان مى چراند. خود را به نزدیک جوان رساند و پرسید: تو کیستى و این گاو و گوسفندان از کیست؟
جوان گفت: من اسحاق فرزند ابراهیم خلیل(ع) هستم که از پیامبران بزرگ الهى است.
ماریا تا این سخن را شنید، در درون خود، عشق و شور سرشارى به دیدار حضرت ابراهیم(ع) پیدا کرد و از آن پس همواره از خدا مى خواست که زیارت حضرت ابراهیم خلیل(ع) را نصیبش گرداند.
روزی حضرت ابراهیم خلیل(ع) از خانه بیرون آمد و تصمیم گرفت که به سیر و سیاحت و گردش در دشت سرسبز و خرم فلسطین بپردازد. در این سیر، او به نزدیک دریاى مدیترانه آمد، حضرت ابراهیم(ع) همچنان به دیدار از دریا و اطراف دریا ادامه مى داد که ناگهان دید پیرمردى که در گوشه اى، از همه چیز دست کشیده و مشغول نماز و عبادت است. رکوع ها و سجده هاى مکرر، و حالت روحانى آن پیرمرد، حضرت ابراهیم(ع) را به خود جلب کرد. حضرت ابراهیم(ع) خود را به نزد آن پیرمرد عابد (که همان ماریا بود) رسانید. دید او لباس مویین پوشیده و صدایش به نام خدا بلند است.
حضرت ابراهیم پرسید: تو کیستى و براى چه کسى نماز مى خوانى؟
عابد گفت: من بنده خدا هستم و براى خدا نماز مى خوانم.
حضرت ابراهیم در فکر فرو رفت که آیا آن عابد، خداى حقیقى را مى پرستد و یا چیزهاى دیگرى را به نام خدا پرستش مى کند، از این رو پرسید: منظور تو از این خدا کیست؟
عابد گفت: خدا کسى است که تو و مرا آفریده است.
حضرت ابراهیم(ع) دریافت که عابد، خداى حقیقى را پرستش مى کند، بسیار خوشحال شد از اینکه در این سیر و گردش، دوست عزیز و همکیشى را پیدا کرده است. از این جهت با چهره اى باز و پر محبت به عابد رو کرد و گفت: عقیده، روش و شیوه تو مرا مجذوب کرد و محبت تو در جاى جاى دلم قرار گرفت، اگر مایل باشى دوست دارم با تو مانوس باشم و همچون یک برادر، مدتى در کنارت به سر برم.
عابد گفت: من نیز مقدم شما را گرامى مى دارم و از دیدارت خوشوقتم (با توجه به اینکه عابد هنوز نمى دانست که او حضرت ابراهیم خلیل الله(ع) است).
حضرت ابراهیم(ع) پرسید: منزل تو کجا است که هرگاه خواستم به زیارت و دیدارت بیایم؟
عابد گفت: منزل من آن طرف دریا است. ولى چون در جلو، آب است و وسیله اى هم در اینجا نیست، تو نمى توانى با من بیایى.
حضرت ابراهیم گفت : پس تو چگونه از روى آب به منزل خود مى روى؟

شناخت خود، سر منشاء خردمندی است.
عابد گفت: من چون بنده خدا هستم و همواره عبادت او را مى کنم، خداوند به من لطف کرده، به آب فرمان داده که مرا غرق نکند از این رو به اذن خدا روى آب راه مى روم تا به منزل خود مى رسم.
حضرت ابراهیم گفت: همان خدایى که به تو چنین لطفى کرده، شاید به من نیز چنین لطفى کند و آب دریا را تحت تسخیر من نیز قرار دهد، نباید ناامید بود، بنابراین برخیز باهم به منزل تو برویم و امشب را در منزل تو باشیم.
عابد برخاست و همراه حضرت ابراهیم(ع) به سوى دریا روانه شدند، وقتى به دریا رسیدند، عابد به خدا توکل کرد و با یاد خدا پا روى آب گذاشت و روى دریا حرکت کرد، حضرت ابراهیم نیز بسم اللّه گفت و به دنبال عابد حرکت کرد، بى آنکه غرق شود، یا ترس و وحشت کند.
عابد تعجب کرد! زیرا او در تمام عمر طولانیش جز خود، کسى را سراغ نداشت که روى آب راه برود، ولى اینک مى بیند این مهمان ناشناس خیلى آرامتر و مطمئن تر از خودش با سرعت از روى آب راه مى رود، فهمید که در دنیا بندگانى هم هستند که در بندگى از او بالاترند.
این دو به راه خود ادامه دادند تا به ساحل دریا رسیدند و از آنجا به منزل عابد رفتند. عابد که لحظه به لحظه به شخصیت معنوى و بزرگ حضرت ابراهیم(ع) پى مى برد، کم کم احساس کوچکى نزد حضرت ابراهیم مى کرد، از این رو بیشتر به حضرت ابراهیم احترام مى گذاشت و از پیدا کردن چنین دوستی بسیار خوشحال بود.
حضرت ابراهیم(ع) که دوست خوبى پیدا کرده بود و «ماریا» نیز به مهمان بزرگوار و عزیزى رسیده بود، با هم به گفتگو پرداختند و از وضع روزگار صحبت مى کردند، تا اینکه حضرت ابراهیم(ع) از او پرسید، غذاى تو از کجا به دست مى آید؟
عابد اشاره به چند درخت بزرگى که در چند قدمى منزلش بودند کرد و گفت: این درخت ها هر سال میوه بسیار مى دهند، وقت رسیدن محصول، میوه هاى این درخت ها را جمع مى کنم و در تمام روزهاى سال از آن مى خورم و همین مقدار براى من کافى است.
سپس سخن از مرگ و روز قیامت و فانى بودن دنیا یه میان آمد، حضرت ابراهیم پرسید: کدام یک از روزها از همه روزها بلندتر است؟
عابد گفت: آن روزى که خداوند، انسانها را به پاى حساب مى کشد و آنچه در دنیا انجام داده اند، مو به مو رسیدگى مى کند و نیکان را به بهشت و بدان را به جهنم مى فرستد که روز قیامت نام دارد.
حضرت ابراهیم از جواب جالب و کامل عابد خوشحال شد و به او گفت: بیا باهم براى مومنان گنهکار دعا کنیم تا خداوند آنها را در آن روز بزرگ، نجات دهد و از خطرهاى آن روز حفظ کند.
عابد با ناراحتى گفت : دعای من مستجاب نمی شود!
حضرت ابراهیم پرسید: چرا؟
عابد گفت : مدت سه سال است یک خواسته اى دارم و هر چه دعا مى کنم و از خدا مى خواهم که خواسته ام را برآورد، دعایم به استجابت نمى رسد و خواسته ام برآورده نمى شود، از این رو دیگر از خدا شرم دارم تا دعاى دیگر کنم، لابد بنده خوبى نیستم که دعایم مستجاب نمى شود!
حضرت ابراهیم(ع) گفت : دوست عزیز. هیچگاه چنین سخن نگو، اگر خداوند دعا را مستجاب مى کند یا مستجاب نمى کند علت دارد؟ عابد گفت: چه علتى دارد؟
حضرت ابراهیم گفت: هرگاه خداوند بنده اى را دوست داشته باشد، نفس و مناجات و راز و نیاز او را نیز دوست مى دارد، مدتى دعاى او را مستجاب نمى کند تا آن بنده، بیشتر در درگاه خدا راز و نیاز و مناجات کند.
حال بگو بدانم دعاى تو چیست که در این سه سال مستجاب نشده است؟
عابد گفت: روزى در محلى مشغول نماز و عبادت بودم و سپس گردشى کردم، ناگاه جوانى بسیار زیبا را دیدم که چند گوسفند و گاو را مى چراند. آن جوان به قدرى نورانى بود که گویا نور از پیشانیش مى بارید، جلو رفته و از او پرسیدم تو کیستى؟ در جواب گفت: من فرزند حضرت ابراهیم خلیل(ع) هستم و این گوسفندها و گاوها نیز از آن حضرت ابراهیم(ع) است که من آنها را مى چرانم.
محبت حضرت ابراهیم خلیل در دلم جاى گرفت، از آن روز تا به حال، قلبم براى دیدار حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام مى تپد که نزدیک است به سوى او پرواز کند. از این رو از آن روز تا به حال، دعا مى کنم که خداوند افتخار زیارت حضرت ابراهیم علیه السلام را به من بدهد ولى هنوز دعایم مستجاب نشده است.
حضرت ابراهیم(ع) بى درنگ خود را معرفى کرد و در حالى که لبخندى در چهره داشت گفت: من ابراهیم خلیل هستم و آن جوان پسرم مى باشد.
عابد دریافت که دعایش مستجاب شده و با شور و شوق برخاست و دست محبت برگردن حضرت ابراهیم(ع) نهاد و او را در آغوش گرفت و با دلى سرشار از معنویت و خلوص و امید گفت: حمد و سپاس و شکر خداوند جهانیان را که مرا به آرزویم رسانید.
سپس عابد گفت: اینک وقت را غنیمت شمرده براى همه مردان و زنان با ایمان دعا کنید تا خداوند آنها را از خطرهاى روز قیامت نجات بخشد، حضرت ابراهیم علیه السلام دست به دعا بلند کرد و با دلى پاک و حالتى روحانى عرض کرد: خدایا! پروردگارا! تو را به عزت و جلالت، همه مردان و زنان با ایمان را از خطرات و سختیهاى روز قیامت نجات بده.
نویسنده: محمد محمدى اشتهاردى
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.