بخش اول:
داستان به نثر امروزی
مردی سحرگاه از خانه بیرون رفت تا به حمام برود. در راه یکی از دوستانش را دید و از او خواست که همراهی اش کند.
دوستش گفت: تا در حمام تو را همراهی می کنم. اما به حمام نمی آیم که کار دارم.
تا نزدیک حمام آمد. چون به سر دوراهی رسید، بی آنکه مرد را خبر دهد بازگشت و به راه دیگر رفت. از قضا مردی طرار از پس این مرد می رفت تا به دزدی بپردازد. مرد به پشت سرش نگاهی کرد و دزد را دید. چون هوا هنوز تاریک بود، گمان کرد که او همان دوستش است. 100 دینار زر به او داد و گفت: ای برادر این امانتی را نگه دار تا از حمام برگردم.
طرار پول را گرفت و منتظر ماند تا او از گرمابه بیرون آمد. هوا دیگر روشن شده بود.
مرد جامه پوشید و راه افتاد تا برود. طرار او را صدا زد و گفت: بیا این پولت را بگیر که امروز مرا از کسب و کارم انداختی.
مرد گفت: این پول چیست و تو که هستی؟
گفت: من دزدم. تو این پول را به من داده ای.
گفت: اگر تو دزدی پس چرا پولم را نبردی؟
دزد گفت: اگر قرار بود که پولت را بدزدم، حتی هزار دینار هم بود؛ سرسوزن درنگ نمی کردم و آن را پس نمی دادم. ولی تو آن را به امانت نزد من گذاشتی؛ خلاف جوانمردی بود که در امانت خیانت کنم.

آنان که تاریخ را به یاد نسپارند، محکوم به تکرار آن هستند.

بخش دوم:
اصل داستان از قابوسنامه: امانت نگه داشتن طرار
چنان شنودم که مردی به سحرگاه به تاریکی از خانه بیرون آمد، تا به گرمابه رود؛ در راه دوستی از آن خویش بدید. گفت: موافقت کنی با من تا به گرمابه رویم؟
دوست گفت: تا به در گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد، که شغلی دارم.
تا به نزدیک گرمابه با وی برفت، به سر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنک دوست را خبر دهد بازگشت و به راهی دیگر برفت؛ اتفاق را طراری از پس این مرد همی آمد، تا به گرمابه رود، به طراری خویش؛ از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست، صد دینار در آستین داشت، بر دستارچه بسته از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت: ای برادر، این امانت است، بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی.
طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد، تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود، جامه پوشید و راست برفت، طرار او را بازخواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش بازستان و پس برو، که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو.
مرد گفت: این امانت چیست و تو چه بودی؟
طرار گفت: من مردی طرارم و تو این زر به من دادی تا از گرمابه برآئی.
مرد گفت: اگر طراری چرا زر من نبردی؟
طرار گفت: اگر به صناعت خویش بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جو باز ندادمی، و لیکن تو به زینهار به من سپردی و در جوانمردی نباشد که به زینهار به من آمدی، من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی.
قابوسنامه، اثر عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.