حسابرسی خداوند به روایت یک گنه کار

داستان شماره ۵ : حسابرسی خداوند به روایت یک گنه کار

داستان پندآموز با بیان ساده و زیبا، دلنوشته ایی است از بخشندگی بسیار زیاد خداوند مهربان

گناه هایم را بردم پیش خدا. همه اش را، ریز و درشت. خب، از حق نگذریم خیلی سنگین بود. برای همین، خیلی بدبختی کشیدم تا کولشان کردم. پاهایم شل شده بود. دست هایم از آرنج لمس شده بود. انگار دیگر هیچ حس دردی در دست هایم نبود. اما دلم که خوش بود. مگر آدم دیگر از این دنیا چه می خواهد؟ یک دل خوش! من هم که داشتم. برای همین، با یک عالمه اعتماد به نفس بلند شدم و گناه هایم را گرفتم دستم و رفتم پیش خدا. رک و پوست کنده هم حرف هایم را زدم. یعنی گناه ها را ریختم جلوی پایم و گفتم: آخیش! من این گناه ها را آورده ام که شما ببخشی!
هنوز کلمه ببخشی را تا آخر نگفته بودم که یهو فرشته ها با هم گفتند: وااا!
خنده شان گرفته بود. توی چشم هایشان خنده را می دیدم. یکه خورده بودند از این همه روی زیاد من و آن همه گناه که کپه اش کرده بودم. می دانستند که خدا بیشتر از اینها را هم بخشیده؛ اما این قدر گناه برای من؛ توی این قد و قواره؛ خیلی بود.
تازه، آن روز هیچ روز به خصوصی هم نبود که من به بهانه آن، گناه هایم را برای بخشیدن آورده باشم. مثل آن شب ها و روزهایی که خدا به فرشته ها کلید می دهد تا بعضی از درهای رحمت و بخشش آسمان را باز کنند و بعد، به آدم ها می گوید این شب ها مخصوص بخشیدن گناه های شماست. نه، یک روز خیلی معمولی بود. درهای ویژه آسمان را باز نکرده بودند. هر کس سر کار خودش بود. همه چیز در آسمان مثل یک روز ساده معمولی ادامه داشت. من بدون هیچ بهانه ای رفته بودم سر وقت خدا.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

تپه ای وجود ندارد که سراشیبی نداشته باشد.

thin-seperator.png

یکی از فرشته ها، که مأمور وارسی گناه ها بود، آمد جلو. مرا با دست کنار زد و جایی را برای نشستن نشانم داد. یک تکه ابر نازک بود که وقتی گناهکارها رویش می نشستند، هی احساس می کردند که الان از هم باز می شود و می اندازدتشان پایین. من هم نشستم روی ابر. حواسم به فرشته بود که بالش به گناه های من گیر نکند. او گناه ها را زیر و رو می کرد و سبک ترها را می گذاشت رو. سنگین ترها را که می دید، اخم می کرد یا یهو هاله ای خاکستری صورتش را می پوشاند؛ اما هیچ چیز نمی گفت، چون تصمیم با خداوند بود. یک لیست بلند از همه گناه هایم تهیه شد. شماره خورد، ترتیب پیدا کرد و روزها و ثانیه هایش مشخص شد. لوله کاغذ هی لای بال های فرشته می پیچید از بس که بلند بود. خداوند باید تصمیم می گرفت.
نگاهی انداخت به لوله بلند بالای کاغذ. از هم بازش کرد. من همه اش را، از روی همان تکه ابر حس می کردم. با یک نگاه همه اش را خواند. سبک سنگین کرد. لحظه ای سکوت... و بعد از فرشته پرسید: پنج شنبه بعدازظهر، 28 مهرماه سالی که گذشت، یادت می آید؟! گناهش را چرا ننوشته ای؟
فرشته بال هایش را به هم زد و گفت: گناه نکرد... آن روز را که شما می گویید، می خواست گناه کند. حتی تا لحظه انجام دادنش هم رفت. خیلی جلو رفت، اما گناه نکرد، یهو برگشت. من آماده نوشتن بودم، اما نمی دانم چرا گناه نکرد و یک دفعه بال های من سبک شد. اگر آن روز گناه می کرد، سنگین ترین گناهی بود که تا به حال برایش نوشته بودم!
هر چه به کله ام فشار آوردم که آن پنج شنبه را به خاطر بیاورم، نشد. توی کله ام خالی خالی بود. با صدای خداوند بود که به خودم آمدم: به خاطر آن پنج شنبه 28 مهرماه و گناهی که انجام نداد، او را بخشیدم. بگویید برود.
چند ثانیه ای بود که ابر نازک بالا و بالاتر می رفت و داشت مرا به طبقه چهارم آسمان می رساند.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
خاطره از دوره دانشجویی: مادر یعقوب لیث صفاری از چه نظر در تاریخ معروف است؟
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی