گویند خداوند از عزرائیل پرسید: آیا تا به حال گریه نکردی زمانی که جان بنی آدمی را می گرفتی؟
عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم و یک بارترسیدم.
خنده ام زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش می گفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم.
آنکه می خواهد روزی پریدن بیاموزد، نخست می باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.
گریه ام زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی را بگیرم، او را در بیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود. منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم.
ترسم زمانی بود که به من امر کردی جان فقیهی را بگیرم، نوری از اتاقش می آمد هر چه نزدیکتر می شدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.
دراین هنگام خدا به عزرائیل گفت: می دانی آن عالم نورانی کی بود؟ او همان نوزادی بود که جان مادرش را در بیابان گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود.
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.