عکس نقاشی یک مرد عابد که در بالای کوه و روبروی درب صومعه و عبادتگاه، تسبیح به دست، ایستاده و به پایین کوه و دره سرسبز نگاه می کند. در تصویر در پایین دامنه کوه رودخانه ایی جاری است

داستان شماره ٨٧٠ : حکایت مرد عابد زاهد و زن بدکاره

داستان عابدی که شیطان می خواست او را با ترفند، منحرف کند ولی زن بدکاره ایی او را نجات داد

اصل داستان مرد عابد و زن بدکاره در کتاب اصول کافی شیخ کلینی از حضرت امام صادق(ع) نقل شده و سایت پندآموز این داستان را با متن امروزی اینجا آورده است:
عابدی بود که همیشه سرگرم عبادت، بندگی و اطاعت حق بود. به قدری در عبادتش کوشا بود که شیطان هر کاری می کرد تا او را سست کند، نمی توانست. عابد از کثرت عبادت، عملا پشت شیطان را شکسته بود! تا اینکه روزی ابلیس لشکرش را فرا خواند و گفت: کدام یک از شما می توانید این عابد را از گردونه عبادت خارج کنید؟
هر کس مکر و حیله خود را بیان کرد ولی مقبول نیفتاد:
یکی از آن ها گفت: من او را وسوسه می کنم که به شهوت آید و زنا کند.
شیطان گفت: فایده ای ندارد؛ زیرا اصل میل به زن در او کشته شده است.
دیگری گفت: از راه خوراکی های لذیذ او را می فریبم تا به حرام خواری و شراب کشیده شود و او را هلاک کنم.
گفت: این هم فایده ندارد؛ زیرا در اثر ریاضت چند ساله، شهوت خوراکی نیز در او کشته شده است.
تا اینکه یکی از آنان گفت: من او را از راه نماز و عبادت گمراه می کنم. همان راهی که الان در آن به سر می برد، چون عبادت می کند اما آگاهانه نیست، می توانم او را گول بزنم!
شیطان گفت: آفرین! مگر از راه تقدس کاری کنی!
بالاخره نتیجه این شورا این شد که خود همین شیطانک، مأموریت پیدا کرد تا عابد را گول زده و به زانو درآورد. [ابلیس در اغلب متدیّنین از همین راه و یا راههای مشابه آن وارد می شود!]
شیطانک خود را به صورت جوانی درآورده و به صومعه رفت و در زد. عابد آمد در صومعه را باز کرد دید یک جوان است.
- آقا چه می خواهی؟
شیطان گفت: من جوان مسلمانی هستم ولی متأسفانه پدر و مادر من گبر و بت پرست هستند. نمی گذارند، من نماز و عبادت کنم. شنیده ام عابدی در این جا مشغول عبادت است و صومعه دارد. گفتم بیایم نزد شما و بهتر به بندگی خدا برسم. مگر شما نمی خواهید تمام مردم خداپرست شوند؟ یکی از آن ها من هستم.
عابد به ناچار راهش داد. آمد جلوی عابد ایستاد و شروع کرد به نماز خواندن.
آن قدر نماز خواند و خواند و خواند تا نزدیک غروب، عابد روزه دار بود. سفره کوچکی پهن کرد به جوان تعارف کرد. جوان گفت: نه نمی خورم. حالا دیر نمی شود. الله اکبر! و دوباره ایستاد به نماز.
عابد یک مقدار نان خشک خورد و به نماز ایستاد. بعد خوابش گرفت. به جوان گفت: بیا یک مقدار استراحت کن!
جوان گفت: نه! الله اکبر! و دوباره نماز بعدی را شروع کرد.
عابد یک مقدار خوابید. نیمه های شب بیدار شد، دید این جوان بین زمین و آسمان نماز می خواند. با خودش گفت: عجب! عابدتر از من هم هست که به این مقام نماز رسیده و اصلاً خسته نمی شود. این چه شوقی است؟ این چه نیرویی است که خدا به این جوان داده که غذا نخورد و خواب نداشته باشد و دایم به عبادت مشغول باشد؟ بالاخره تصمیم گرفت از او بپرسد که چه کرده و چه کار نیکویی انجام داده که به این مقام والا رسیده؟
شیطانک سرگرم بود و اصلاً اعتنایی به عابد نمی کرد. سلام نماز را داده و فوراً به نماز بعدی مشغول می شد. تا بالاخره عابد او را قسم داد که فقط سؤالی دارم، جواب مرا بده. شیطانک صبر کرد و عابد پرسید: چه کردی که به این مقام رسیدی؟
گفت: دلیل اینکه من به این مقام رسیدم، به واسطه گناهی بود که مرتکب شدم و بعد هم توبه کردم و حالا هر وقت به یاد آن گناه می افتم، توبه می کنم و در عباداتم قوی تر می شوم و صلاح تو را هم در همین می بینم که بروی و با زنی نامحرم زنا کنی و بعد توبه نمایی تا به این مقام برسی.
عابد گفت: من چطور زنا کنم؟ اصلاً راه این کار را نمی دانم و پول هم ندارم!

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

برای آنکه عمر طولانی باشد، باید آهسته زندگی کرد.

thin-seperator.png

شیطانک دو درهم به او داد و نشانی فاحشه ای را در شهر به او داد.
عابد از کوه پایین رفت و به شهر داخل شد. از مردم، سراغ خانه فاحشه را گرفت. مردم گمان کردند که او می خواهد آن زن را ارشاد و راهنمایی کند. جایش را نشان دادند. وقتی که به فاحشه وارد شد، پول خود را به او عرضه داشت و تقاضای حرام نمود.
این جا لطف خدا به یاری عابد می آید و به دل فاحشه می اندازد که او را هدایت کند! زن با دیدن چهره معصوم و ملکوتی عابد از حضور عابد در محله بدکاران شگفت زده شد و به نظر آورد که عابد ساده دل فریب خورده و آمدنش به این جا عادی نیست. از او پرسید: چطور شد به این جا آمدی؟
گفت: چه کار داری تو پول را بگیر و تسلیم من شو!
زن گفت: تا حقیقت را نگویی، تسلیم تو نمی شوم!
بالاخره عابد به ناچار جریان را گفت.
زن گفت: ای عابد هر چند به ضرر من است و من الان به این پول نیاز دارم، ولی بدان و آگاه باش که این شیطان بوده که تو را به سوی من راهنمایی کرده است.
عابد گفت: او به من قول داده که به مقام او برسم.
زن گفت: نه چنین نیست که تو می گویی. ای عابد! از کجا معلوم که پس از زنا، توفیق توبه پیدا کنی و یا توبه ات پذیرفته شود و یا اگر یک وقت در حال زنا، عزرائیل آمد و جانت را گرفت. تو جواب خدا را چه خواهی داد؟ یا این که جنب از حرام بودی، فرصت غسل و توبه و انابه پیدا نکردی، جواب حق را چه خواهی داد؟ آیا پارچه پاره نشده، بهتر است یا پارچه پاره شده و دوخته و وصله شده؟! مطمئن باش این شیطان بوده که تو را فریفته است.
ولی عابد از بس تحت تاثیر عبادت و نماز شیطانک قرار گرفته بود، حرف زن را باز نپذیرفت. [بدیهی است عابد داستان ما، حرف یک جوان مومن را؛ با آن حالات عبادت و نماز؛ به حرف یک زن بدکاره ارحج بدارد.]
زن گفت: ای عابد! انسان هرگز با گناه به مقام عبادت و مرتبه قرب نمی رسد، کسی که تو را تشویق به این عمل کرده، قصدش انحراف و گمراهی تو بوده. گناه، عامل سقوط است نه وسیله صعود. به صومعه خود باز گرد که تشویق کننده را نخواهی یافت، چون او را نیافتی یقین کن که شیطان بوده است. من این جا هستم و برای این کار آماده هستم. تو برگرد اگر دیدی آن جوان همان جاست و همین طور سرگرم عبادت است، بیا من در خدمت هستم!
البته بدیهی است که تا دزد شناخته شد، فرار می کند و بنابراین ابلیس هم در خواهد رفت؛ وقتی که مومن فهمید و به این مرحله از شناخت و درک و فهم رسید که وسوسۀ ابلیس است.
سرانجام عابد قبول کرده و به صومعه برمی گردد، می بیند کسی نیست و می فهمد که این ملعون (شیطان) می خواسته او را در چه دامی بیندازد، از کرده خود پشیمان و نادم گشته و توبه می نماید و به عبادت مشغول و برای آن زن فاحشه هم دعا می کند.

نقل است که شب آخر عمر آن زن بدکاره رسید و او از دنیا رفت. چون صبح شد دیدند بر در خانه اش نوشته شده: بر سر جنازه این زن (براى کفن و دفن او) حاضر شوید که او از اهل بهشت است. مردم همه در شک و تردید فرو رفتند. به خاطر همان تردیدى که در کار او پیدا کرده بودند تا سه روز جنازه اش را به خاک نسپردند.
خداى عز و جل به پیغمبر آن زمان وحى فرمود: که بالاى جنازه فلان زن برو و بر آن نماز بخوان و به مردم بگو بر او نماز بخوانند که من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب کردم، چون فلان بنده مرا از گناه و نافرمانى من باز داشت.
وقتی پیامبر آن قوم بر درب خانه زن می رسد، مردم می گویند: ای پیغمبرخدا! برای چه به در خانه این زن فاحشه آمده ای؟!
پیامبر می گوید: برای تشییع جنازه زنی از اولیاء حق آمده ام!
ولی مردم پاسخ می دهند: او زن فاحشه ای بیش نبود!
پیغمبر سرش را به سوی آسمان می کند و می گوید: خدایا! تو می گویی یکی از اولیای من مرده! تشییع جنازه اش کن! این مردم می گویند این زن فاحشه بوده، قضیه چیست؟
خطاب می رسد: ای پیغمبر! این زن تا چندی پیش فاحشه بوده، اما آن عابد را از گناه دور کرد و بعد از رفتن عابد در خانه را بست و پشت در نشست و با خود نجوا کرد:
- ای بدبخت بیچاره! تو که به عابد گفتی شاید در حال زنا، عزرائیل به سراغت آید و تو توفیق توبه کردن پیدا نکنی! چه خاکی بر سر خواهی ریخت؟ تو که خودت از او پست تر هستی و یک عمر دامنت کثیف و آلوده است. تو چرا خودت توبه نمی کنی؟ شاید عزرائیل یک وقت به سراغ تو هم بیاید. با دامن آلوده جواب خدا را چه خواهی داد؟
آن زن همان شب توبه کرد و از گناه برگشت و نادم و پشیمان گردید و با خدا آشتی کرد و مشغول عبادت گردید.

در انتهای داستان دو بیت شعر از حافظ تقدیم به شما خوانندگان عزیز:

باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد

رهزنِ دهر نخفته ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨٧۵ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : جمعه ۱۴۰۴/۰۷/۰۴
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
کودک مریض و فرود اضطراری هواپیمای پزشک با دعای مادربزرگ
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی