اگر که تو هم معتقدی حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست، برای زنده نگه داشتن عشق است و اگر مثل من فکر می کنی که عاشق یاغی است پس یاغی شو و از حافظه ات کمک بگیر. برای همسرم
پاراگراف بالا تمام متن تقدیمی من به همسرم بود،
متن را بین عنوان کتاب یک عاشقانه آرام و نام نویسنده نادر ابراهیمی نوشتم، حدود ده سانت فضا داشتم که برای متن من کم بود. به ناچار تاریخ را بین نام نویسنده و لوگوی انتشارات روزبهان ثبت کردم.
کتاب را کادو پیچ تحویل پست دادم تا به آدرس منزل پدری همسرم تحویل بدهند. این اولین هدیه من بود. در آن شرایط فکر می کردم که با این کتاب و محتوایش تاثیر مثبتی روی رابطه ام با همسرم خواهم گذاشت، غافل از این که...
خب پدر همسرم خیلی موافق وصلت ما نبود و به همین خاطر چند ماه اول را عقد رسمی نبودیم و رابطه ما محدود می شد به مهمانی هایی که دو طرف ترتیب می دادند و طبیعتا از ماهی یکی دوبار بیشتر نمی شد.
پس باید از فضای کتاب بیشترین استفاده را می کردم و خیلی از گفتنی ها را می گفتم. صفحه ی دو که شناسنامه کتاب بود و صفحه ی سه هم که مقدمه نادر ابراهیمی، پس بهترین جا همان صفحه ی اول بود. فکرش را هم نمی کردم لحظه ی تحویل بسته فقط پدرخانمم منزل تشریف داشته باشد و آن جمله ی عاشق یاغی است مثل کبریتی شود بر انبار باروت...!
دو روز بعد مادرزن محترم تماس گرفتند که: پاشو بیا این جا! آن قدر شاد بودم که نپرسیدم چرا. فکر می کردم آخرسر اعتمادشان را جلب کردم و مجوز رفت و آمد صادر شده.
کت و شلوارم را پوشیدم با پیراهن صورتی، سعی کردم رسمی و مردانه لباس بپوشم همان جوری که پدر همسرم می پسندید، فرصت مناسبی بود که خودم را در دلش جا کنم.
وارد خانه شدم، مقابل در روی مبل نشسته بود. چهره ی غضب آلودش را هیچ گاه فراموش نمی کنم. همان کتاب دستش بود. رنگ زرد و آبی روی جلد را شناختم. طرح زردرنگِ قلب روی جلد را طوری سفت چسبیده بود که انگار جگر دامادش را فشار می دهد.
از خیالات خوش بیرون آمدم. سکوت خانه آرامش قبل از طوفان بود.
- حالا واسه من تدریس یاغی گری می کنی؟
- نه، خدا نکنه...
صفحه اول کتاب را مقابل من نگه داشت با دندان قروچه گفت: این چیه؟
اشاره اش به جمله ی عاشق یاغی است بود.
- این یکی از جملات کتابه. چیز خاصی نیست. سوتفاهم شده.
گرمم شده بود. لیزخوردن قطره های عرق را روی پیشانی ام حس می کردم. می دانستم که همسرم تمام حرف ها را از اتاقش می شنود.
- بسه دیگه! با این جمله های عاشقانه نمی تونی کسی رو تحت تاثیر قرار بدی حداقل تا وقتی که من زنده ام.
- اشتباه از من بوده. این جمله ادامه داره من فراموش کردم کامل بنویسم: عاشق یاغی است اما یاغیان بزرگ، اصولی دارند. باور کنید من خارج از چهارچوب کاری انجام نمی دم .
کمی آرام شده بود، همسرم به همراه مادرش از اتاق بیرون آمدند و به ما اضافه شدند. شام را در کنارشان بودم.
با پدر همسرم در رابطه با کتاب حرف زدیم. از عشق عسل گفتم (معشوقه داستان نادر ابراهیمی)، از پایداری اش و از احترام به خانواده و روی آخری حسابی تاکید کردم.
آخر شب بعد از چندین بار ورانداز کتاب، باور کرد که این یک عاشقانه آرام است.

داستان شماره ۵١٢ : خاطره جذاب در ارتباط با کتاب یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عاشق یاغی چه گرفتاری هایی می تواند به وجود بیاورد؟! ولی مهم نیست، یک عاشقانه آرام است
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما
در باره آدم ها از سوالاتی که می پرسند قضاوت کن، نه از جوابهایی که می دهند.

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است
برچسب داستان: خاطره ها و دل نوشته ها
داستانهای مرتبط پیشنهادی :
(انتخاب و پیشنهاد داستان های مرتبط، به صورت خودکار از طرف سامانه انجام می شود)نخستین بوسه یا بوسه آموزگار، خاطره ایی از کلاس اول دبستان
بطری قرص های دارو و زوجی که عاشق هم بودند
داستان مرد دانشمند و کتاب مکر زنان، مرا یاد و تو را فراموش
جک ما موسس علی بابا: شاگرد متوسط بودن کافی است
داستانی از لیلی و مجنون - چرا جام مرا بشکست لیلی
سایت پندآموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی
هم اکنون
٨٠۵ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
داستان پسر و گلدان و سکه با ارزشجستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی
عناوین آخرین داستانها
حکایت شبلی و نانوا از عطار و داستان برج شبلی در دماوند داستان جالب: چگونه به هدف بزنیم؟ (تمرکز روی هدف) داستان نعمت واقعی و تفسیر آیه نعیم در قرآن از امام رضا(ع) داستان فرزند با سواد چوپان و شمارش گوسفندان داستان ضرب المثل ارمغان مورچه ران ملخ است یا مثل عربی هدیه چکاوک ران ملخ است جوانی که از روی آب گذشت ولی واعظ نتوانست حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب کرد و خدا خطابش را لبیک گفت داستان شیر ناصرالدین شاه، اخراج شیربان و جیره گوسفند شیر جنگ سپاه هخامنشی با مصر باستان نبرد پلوزیوم و استفاده از گربه ها داستان ضرب المثل هم چوب را خورد، هم پیاز را و هم پول داد
چند داستان تصادفی به انتخاب سامانه
نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:
نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.
نظرات و دیدگاه های خوانندگان:
در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.