عکس نقاشی دو دوست سوار بر موتورسیکلت

داستان شماره ١٧٧ : داستان دو دوست صمیمی دوران خدمت سربازی (علی و رضا)

داستانی جذاب که دوستی عمیق دو دوست را در گذر ایام نشان داده و با هیجان آن را پیش می برد

سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود. کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به عنوان دو برادر می شناختند. تا اینکه خدمت علی تمام می شه و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران ) سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده.
ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه. بالاخره پس از کمی جستجو و طبق آدرسی که داشت خانه علی را پیدا می کنه و زنگ خونه را می زنه مادر علی در را باز می کنه و اون خودشو به مادر علی معرفی می کند مادر میگه که پسرش بیرون است و تا ساعتی دیگر برمی گرده خلاصه با اصرار اونو داخل خونه می بره و پذیرایی شایانی ازش می کنه تا اینکه پسرش میاد بعد از اینکه علی میاد و دوستشو می بینه با خوشحالی همدیگر و بغل می کنند و خلاصه چند روزی را اونجا در خانه دوستش می ماند.
یک روز که علی داشت آلبوم شخصی خودشو به رضا نشون می داد عکس یک دختر توجه رضا را جلب می کنه به دوستش میگه که این عکس کیه و علی هم میگه که از آشنایان دور ماست و خلاصه رضا تو فکر فرو میره علی که خوب رضا را می شناخته علت ناراحتی رضا می پرسه؟ خلاصه بعد از کلی کلنجار رضا اقرار می کنه که عاشق دختره شده علی پس از کمی فکر میگه اگه دوست داشته باشی من با خانوادش صحبت می کنم ببینم چی میشه بدین ترتیب علی با خانواده دختره صحبت می کنه و موافقت اونا رو برای ازدواج می گیره جشنی را در اونجا برگزار می کنند و اونها رو به عقد هم در میارن.
پس از عقد علی ۲ میلیون تومان پول که در آن سال ها ارزش زیادی داشت به رضا میده رضا ابتدا پول را قبول نمی کنه ولی با اصرار علی که این پول به عنوان قرض است، پول را گرفته و همراه همسرش به شهرستان خودشون بر می گردد و آن پول را به عنوان سرمایه به کار می اندازد و در مدت کوتاهی وضع مالی اش خوب می شود از ان طرف علی هم وارد کارهای تجاری شده و معاملات سنگینی را می کرده تا اینکه در یکی از این معاملاتش شکست خورده و ورشکست می شود.
پس از این ماجرا علی که در تهران عرصه را بر خودش تنگ می دید و طلبکار ها هر روز به در خانه اون میامدند تصمیم می گیرد از تهران فرار کرده و پیش دوستش در شهرستان برود و از او تقاضای کمک کند.
خلاصه پس از رسیدن به آنجا متوجه می شود که دوستش از افراد معروف شهر شده و داری زندگی بسیار خوب و مرفهی است با خوشحالی به در خانه دوستش می رود و در را می زند مستخدم می خواهد که به دوستش ورود او را اطلاع دهد مستخدم رفته و پس از چند لحظه برمی گردد و می گوید که ارباب شما را به جا نیاوردند و در را می بندد.
انگار که دنیا بر سر علی خراب شده باشد با ناراحتی از آنجا می رود و چون پول زیادی همراه نداشت شب را در پارک می خوابد فردا صبح دوباره به در خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود با ناراحتی به پارک برمی گردد و در آنجا به حال خودش و این دنیا و رفاقت های آن لعنت می فرستاد.
در همین حین پیرزنی در حالیکه کیسه های باری رو حمل می کرد از کنار او رد میشه چند قدم جلوتر کیسه پاره می شود و تمام میوه ها بر زمین می ریزد. علی برای کمک بلند میشه و در جمع کردن میوه ها به پیرزن کمک می کند و بار پیرزن را تا خانه وی براش می بره.
پیرزن علی را به داخل خانه دعوت می کند و برای وی چای می آورد خلاصه پیرزن علت ناراحتی علی را می پرسد و علی هم داستانش را برای پیرزن تعریف می کند پیرزن پس از اندکی تفکر از کمدی که داشت مبلغ زیادی پول نزدیک یک میلیون تومان (در زمان خود) درآورده و به علی می گوید که این پول را از طرف من بگیر چون من کسی را ندارم که به این پول نیاز داشته باشه تو با این پول کارهای خودت را اصلاح کن و هر وقت داشتی اونو به من برگردان
با اصرار پیرزن، علی پول را قبول کرده و با خوشحالی از خانه پیرزن بیرون میاد و پول را به حسابش حواله می کند و سپس تصمیم می گیرد که به سرعت به تهران بر گردد و از صفر شروع کند ولی با این وجود در آخرین لحظه پشیمان می شود و تصمیم می گیرد که یک شب دیگر را نیز در آنجا بماند شب را در همان پارک می خوابد و فردا صبح به خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود و تلاش هایش برای دیدن دوستش بی نتیجه می ماند.
علی با ناراحتی به پارک برگشته و تصمیم می گیرد که رضا را بطور کلی فراموش کند و به تهران برگردد.
در همین افکار بود که یک دختر توجهش را به خود جلب کرد زیبایی فوق العاده دختر برای دقایقی علی را گیج و مبهوت می کند. نگاه علی و دختره دقایقی در هم گره می خوره. در همین حین متوجه می شه که دختره به طرفش می یاد و تعجبش زمانی بیشتر میشه که دختره درست روبروش واستاده و بهش سلام میده. علی خیلی زود جواب سلام اونو میده و کنار می کشه که دختره راحت تر روی نیمکت بشینه.

thin-seperator.png
یک متن کوتاه پندآموز به انتخاب سامانه برای شما

گرفتن آزادی از مردمی که نمی خواهند برده بمانند سخت است، اما دادن آزادی به مردمی که می خواهند برده بمانند سخت تر است.

thin-seperator.png

خلاصه بعد از یه کم تعارفات معمول دختره خودشو معرفی می کنه و میگه اسمش مینا است و از خانواده های مایه دار شهرند و خانوادش بهش جهت ازدواج فشار میارن ولی انتخاب همسر را به اختیار خودش گذاشتند و اونم 2-3 روزه که اینجا میاد و اونو دیده و خلاصه عاشق علی شده است.
علی بیچاره بعد از آنکه از شوک بیرون می یاد داستان خودشو برای دختره میگه و اضافه می کنه که آه در بساط نداره و الان هم عازم تهران است.
دختره کمی فکر می کنه و می گه باشه اگه مشکلی نداره میخوای با هم بریم تهران تو راه بیشتر با هم آشنا می شیم.
علی با تعجب میگه: پس خونوادتون چی؟
دختره میگه بهشون خبر میدم و خیلی راحت با اونا تماس میگیره و جریان رو به اونا میگه و اونا هم با خوشحالی موافقت میکنن. علی واقعا داشت پس می افتاد.
بعد از اینکه دختره لباس و پول و ماشینشو بر میداره، همراه علی به سمت تهران حرکت میکنن. تو مسیر هم با حرفای معمولی و کمی عاشقانه خودشونو سر گرم میکنن. علی تو دلش عاشق دختره شده بود. و از طرفی بهش مشکوک بود. خلاصه پس از صحبت های معمولی قرارها گذاشته میشه و دختره و خونوادش در روز معین واسه مراسم عقد و عروسی که در یکی از باغ های اطراف تهران برگزار می شد به تهران آمدند.
بعد از مراسم همه فامیل های عروس و داماد جمع شده بودند که در همین حین داماد عزیز ما چشمش در میان جمعیت میفته به دوستش ( رضا ) و با عصبانیت به طرف اون حرکت می کنه ولی در وسط راه پشیمون میشه و بر میگرده و تصمیم می گیره دوستشو بین همه رسوا کنه. لذا میره به سمت میکروفون و اونو از گروه موزیک میگیره و درخواست میکنه همه ساکت شوند. سکوت همه جا رو فرا میگیره و همه منتظرن ببینن تازه داماد چی میخواد بگه.
علی میگه:
- کسی بود که مثل داداشم میموند و اونو بیشتر از همه کس دوستش داشتم.
سپس ادامه میده:
- کسی که وقتی آمد خونمون، مادرم اونو تو خونه برد و وقتی ازم خواست تا بزرگترین عشقمو زندگیمو واسش خواستگاری کنم قبول کردم و تنها دختری که در همه عمرم تا امروز دوست داشتم رو به عقد اون در در آوردم.
بعد میگه:
- کسی که سرمایه زیادی رو بعد از عروسی در اختیارش گذاشتم که کاسبی کنه و اونم کار کرد و موفق و پولدار شد ولی وقتی من تو تنگدستی بودم هیچ کمکی بهم نکرد و حتی خودشو از من پنهان هم می کرد.
علی بعد از گفتن این حرفها از پشت میکروفون پائین اومد و و روبروی رضا ایستاد سکوت همه جا رو برداشته بود و اشک و خشم در چهره علی موج میزد، ولی صورت رضا آرام بود و لبخند هم می زد.
سپس رضا به آرامی به سمت میکروفون میره و در حالیکه همه جمعیت در سکوت و اضطراب بودند میگه: کسی بود که همه زندگیم مال اون بود من کسی نبودم. اون من رو به همه چیز رسوند. اگه کمک های اون نبود من هیچ وقت به اینجا نمی رسیدم. من چطور می تونستم تحمل کنم که اون بیاد پیش من در حالیکه شکست خورده و خرد شده. من طاقت نداشتم اونو در این شرایط ببینم. من علی رو (همون علی دست و دلباز و پولدار و با معرفت) رو می خواستم ببینم.
سپس میگه: اون کسی بود که من مادر بزرگم رو فرستادم توی پارک تا در پیش اون بشینه و علی رو به خونش ببره و بهش کمک مالی بده تا اون از این فلاکت در بیاد و بتونه روی پای خودش وایسته.
بعد میگه: اون کسی بود که به قدری از خوبی هاش گفته بودم که همه فامیلم با اینکه اونو از نزدیک ندیده بودند دوستش داشتند. لذا وقتی از خواهرم خواستم که حاضره همسرش بشه قبول کرد و رفت و با او ازدواج کرد و می دونم که خوشبخت خواهد بود. چون علی همیشه بهترین دوست من بوده و هست و الان هم پیوند فامیلی ما بیش از پیش محکمتر شده.
سپس از پشت میکروفون پایین میاد و در حالیکه هر دو به شدت گریه می کردند همدیگه رو در آغوش میگیرن و فریاد شادی و کف زدن جمعیت به آسمون میرسه.

اگر این داستان را پسندید، روی علامت قلب کلیک کنید تا در لیست داستانهای محبوب قرار گیرد
دعوت به عضویت در کانال تلگرام برای خواندن شعرهای زیبا و عاشقانه، در کانال تلگرام "ادبستان شعر عاشقانه" عضو شوید.
هر صبح، چند بیت شعر عاشقانه؛ همراه با عکس و تابلوهای نقاشی نفیس.

جهت مشاهده کانال روی لینک زیر کلیک کنید:

کانال تلگرام ادبستان شعر عاشقانه


یا در تلگرام آدرس زیر را جستجو نمایید:

@adabestan_shere_asheghaneh

نقل مطالب و داستانها با ذکر نام سایت پندآموز ، رعایت اخلاق و امانتداری است


نظر و دیدگاه خود را در رابطه با این داستان بنویسید:

نظرات و دیدگاه های خوانندگان در صورت تایید، نشان داده خواهند شد.
نشانی ایمیل و تلفن همراه شما منتشر نخواهد شد. با درج ایمیل، گراواتار شما (در صورت وجود) نشان داده خواهد شد.

captcha




نظرات و دیدگاه های خوانندگان:

در باره این داستان هیچ نظر و دیدگاه تایید شده، وجود ندارد.

سایت پند آموز سرشار از داستانهای کوتاه پندآموز و حکیمانه، قصه ها و حکایتهای جذاب خواندنی

هم اکنون ٨۴۴ داستان کوتاه در سایت پندآموز انتشار یافته و در دسترس خوانندگان قرار دارد.

تاریخ امروز : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۳
یک داستان تصادفی به انتخاب سیستم:
اندازه گیری ارتفاع آسمانخراش
جستجو در عناوین داستانها و کلمات کلیدی